جمعه هایم یڪ خیابانِ مه گرفته ے خاڪسترے ست پر از دردِ مبهم دلتنگی تو اما خیالت را به من بسپار تا شانه به شانه ے بودنت تمام ثانیه هایش را دوام بیاورم دلتنگی نشسته بر چهره ۍ جمعه شعـــر نمیخواهد صبــرو یڪ تــو میخواهد ڪه تمامی ابعاد و زوایای ذهن فراموشی را از نفسـت پــر با لبهایت باز ڪنیوای ڪاش میشد دستهای خالی از مهـرِ جمعه را بتـو سپـرد وخوش نشیـن قلبت شد با هر بوسـه فرو می ریزند دیوارهاے شرم و شڪوفه هاے سرخ پیچڪ وار ریشه می دوانند بر ڪَونه هاے رنڪَ پریده ام تا نبض تپنده ے احساسم سازے شود براے یڪ عاشقانه دونفره برای خودت وخودم حل میشود شڪوهِ غزل در صداے تو اے هرچه هست و نیست در عالم فداے تو هر شب به روز آمدنت فڪر میڪنم هر صبح بیقرارترینم براے ت محمود درویش شدت وابستگی رو اینگونه توصیف میکنه تو نه دوری تا انتظارت کشم و نه نزدیکی تا دیدارت کنم و نه از آن منی تا قلبم آرام گیرد و نه من محروم از توام تا فراموشت کنم و تو در میانه همه چیزی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|